نقد فیلم

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۲۴
دی

ارسالی از دنبال کنندگان جالب بود گذاشتم اگه دوست نداره می تونه بهم بگه تا برش دارم.


اﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ تو ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ
ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﺪ ﻭ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯼ
تو ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﮐﻼﻣﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻢ ﺗﻮﯾﯽ …



رضا محبی

  • علی خیری
۲۴
دی
ای تاریکی به دادم برس با نوش
ستارگان در آغوش اسمان بی هوش
تاریکی درون بیرونم سرخوش
ابرها لفافی بروی اسمان
خندهای بی حدم سرپوش
ماه دورن ناکجا اباد
دلم بیرون از هر خوش
ازار صدای مردم در سرای شباهنگام
کر کننده ی سکوت در قلب ناخوش
بوی عطر نفس های درخت سماق
مشام غم احساسم نگشت پوچ
سربه بالا رو به پایین است ولی
بازی گیجانه ی دنیا شد پوچ
ّبغض بی سر حدات دنیایم ولی
پیر دلی در اوج جوانی مهارتی شد پوچ
یاوگویان درد بی پایانیم ولی
تو بگو به من زندگی نشدست پوچ؟


  • علی خیری
۰۷
دی

امدی پایین دلار ،جانم بقربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من ترکیده ام از قیمت ها چرا

پوشک بچه ای بعد از تخلیه ی کودک امدی

پهن دل این زود تر می امدی حالا چرا

عمر ما را مهلت پایین و بالای تونیست

من که یک امروز خریدار توام فردا چرا

نازنیناما به نرخ تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با نرخ بازان ناز کن با ما چرا

وه که با این قیمت های کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از حقوق ثابت چرا

شور ریالم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای نرخ دلار جواب تند و سر بالا چرا

فردوسی چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم حافظ چرا

شهریارا بی حبیب خود همان بهتر نکردی سفر

راه قیامت می برد دلار قبول،شیر کم چرب چرا

  • علی خیری
۱۳
مهر

شبی پر از تلاطم سکوت
و من در اغوش تاریکی
چراغ خیابان چشمک زن
من رو بروی طناب رخت حیات
ستیز سایه ها چه می گوید
نبرد نور و تاریکی چه غوقا دارد
نفس برگ های درخت سماق
چی بویدنی است
گذر پیکانی خسته حس شدنی
و من تنها و بی قید در زندان تاریکی
نشسته بر کنجی روی دامن سیاهی
عجب حکایت دارد
عجب محبت دارد
عجب غربتی شدمم امشب
سر فراز وسر به پایین همه یک معنا شدن
دار تنگ نفس بی معنا شدست
سرمای پاییز چه دل انگیز شدست
دستی بر زلفان شب
پایی بر عنبر ترشی سماق
شکستن این همه بی معنایی ارزوست
گوش مولانا کر است امشب که می گوید
یک دست جام باده ویک دست زلف یار
رقصی نه در بین این دو خیالم ارزوست
قلندری در تاریکی پاییز
چند هدفی در سایه تردید رخت
هنوزم نگاهم بر روشن خاموش شدن نور بی معنیست

  • علی خیری
۰۹
خرداد

از دوست هر چه رسد نیکوست

اری

پس برسانم بدست دوست

اب زلالم از بحر غم تنهایی

اتش زیر خاکم از دست دل نادانم

اری

بازهم برسانم بدست دوست

بی تو یاری ندارم که با او یاری کنم

از بحر دوست رسید زهر هلاهل هروز

بچیشدم و چشاندم به خودم از ره بی پایان خودم

اری

نرسیدم ،برسانم بدست دوست

از دل دیوانه فقط فهمیدم 

که کجای این پایگه غمینم

رسیدنم که پایانی ندارد

تو بیا بچاشنم ناپیدایی از رخ دوست

اری.....


*علی خیری

  • علی خیری